از خودگذشتگان را آيينه بي غبارست
پيوسته صاف باشد بحري که بي کنارست
دنيا طلب محال است در خاک و خون نغلطد
موج سراب اين دشت شمشير آبدارست
ته جرعه خزان است رنگ شکسته من
رنگ شکفته تو سرجوش نوبهارست
دلجويي حريفان بالاترست از برد
از باختن شود شاد رندي که خوش قمارست
از درد و داغ عاشق بر خويشتن نلرزد
آتش بود گلستان بر زر چو خوش عيارست
چون شعله سرکش افتاد محتاج خار و خس نيست
سودا چو گشت کامل مستغني از بهارست
گر اعتبار ناقص باشد کمال مردم
بي اعتباري ما موقوف اعتبارست
مجبور حق نگردد آلوده معاصي
بد کردن خلايق برهان اختيارست
از آفتاب پرتو صائب جدا نباشد
واصل بود به جانان جاني که بيقرارست