سفر اهل شوق در وطن است
خلوت اهل دل در انجمن است
عندليبي که در خيال گل است
هر کجا غنچه مي شود چمن است
خنده هر چند کم بود، در وقت
خانه پرداز محنت کهن است
غم يکساله را به باد دهد
خنده گل اگر چه يک دهن است
رخنه اش سد باب طوفان است
عشق، خضر سفينه بدن است
سخن عشق با خرد گفتن
بر رگ مرده نيشتر زدن است
آفتابي است بي زوال، سخن
مغربش گوش و مشرقش دهن است
يوسف شرمگين معني را
لفظ نازک به جاي پيرهن است
مغز گردد در استخوانش نال
چون قلم هر که عاشق سخن است
بر زبان قلم نيايد راست
آنچه از شوق در ضمير من است
بر بزرگان مشو به حلم دلير
سپر آفتاب، تيغ زن است
ايمن از گوشمال دوران است
هر که صائب به حال خويشتن است