دولت روزگار درگذرست
پرتو آفتاب دربدرست
شمع بالين اين گرانخوابان
بي بقا چون ستاره سحرست
گر چه دل مي برد جدا هر يک
مي و مهتاب، شير با شکرست
روي خوش، لفظ و بوي خوش معني است
معني از لفظ دلپذيرترست
جام بي باده مرغ پرکنده است
بط مي را شراب بال و پرست
قرب سيمين بران گدازنده است
رنج باريک رشته از گهرست
چشم بي اشک، ابر بي باران
دست بي جود، شاخ بي ثمرست
نخورد غم ز دوري منزل
رهروي را که توشه بر کمرست
دلش از مي سياهتر گردد
هر که چون لاله آتشين جگرست
بد درونند ظاهرآرايان
ابره ها پرده دار آسترست
هنر ديگران نديدن، عيب
ديدن عيب خويشتن هنرست
کند آتش عيار زر روشن
محک خلق آدمي سفرست
تشنه آفت است مال بخيل
خون فاسد هلاک نيشترست
مي کند ترک رنگ و بو صائب
همچو شبنم کسي که ديده ورست