در وطن جوهر سخن خوارست
در نگين نام رو به ديوارست
در غريبي کند سخن شهرست
گل نمايان به طرف دستارست
نيست از جذب کهربا نوميد
کاه هر چند زير ديوارست
بر ندارد کسي که بار از دل
ديدنش بر دل جهان بارست
پاس رخسار گلعذاران را
عرق شرم، چشم بيدارست
بيکسان را غمي نمي باشد
غم عالم به قدر غمخوارست
دل عاشق کجا و کعبه و دير؟
کودک شوخ، خانه بيزارست
هر بلندي که آخرش پستي است
پيش صاحب بصيرتان دارست
مور تلخي نمي کشد صائب
خاک بر قانعان شکرزارست