قد تو کجا و قد رعناي قيامت
اين جامه بلندست به بالاي قيامت
اي از مژه شوخ صف آراي قيامت
وز زلف دلاويز دو بالاي قيامت
در دامن کهسار کم از خنده کبک است
در پله تمکين تو غوغاي قيامت
هم جنتي از چهره و هم دوزخي از خوي
نقدست در ايام تو سوداي قيامت
خورشيد تو چون از افق زلف برآيد
ريزد عرق شرم ز سيماي قيامت
از داغ بود گرمي هنگامه دلها
خورشيد بود انجمن آراي قيامت
در سينه ما سوختگان نم نتوان يافت
بي آب بود دامن صحراي قيامت
از شرم گنه بس که کشيدم به زمين خط
مسطر زده شد دامن صحراي قيامت
در سايه کوه گنه ما ز بلندي
آسوده بود خلق ز گرماي قيامت
از سينه آتش نفسان دود برآيد
چون خامه صائب کند انشاي قيامت