اي زلف تو شيرازه ديوان قيامت
هم سلسله، هم سلسله جنبان قيامت
خاموشي و گفتار دهان تو دهد ياد
از بست و گشاد در دکان قيامت
چشم تو سيه خانه صحراي تجلي
خال دهنت مهر نمکدان قيامت
مژگان صف آراي تو همدوش صف حشر
ابروي تو هم پله ميزان قيامت
دامان قيامت بود آن زلف پريشان
روي تو چراغ ته دامان قيامت
مانند در گوش تو شده تازه و سيراب
از صبح بناگوش تو ايمان قيامت
وقت است که در ديده خفاش گريزد
از شرم تو خورشيد درخشان قيامت
شد صبح قيامت ز لب لعل تو پرشور
مي خواست نمکدان چنين خوان قيامت
چون جلوه کني از دو جهان گرد برآيد
بسته است به دامان تو دامان قيامت
رسوايي معشوق نه جرمي است که بخشند
عاشق نبرد شکوه به ديوان قيامت
از راه خطرناک تو اي کعبه اميد
يک منزل کوتاه، بيابان قيامت
صائب چه گشايي گره از طره دلدار؟
نگشوده کسي فال ز ديوان قيامت