شماره ٥٩٩: از ناخن دخل آنچه به رخسار سخن رفت

از ناخن دخل آنچه به رخسار سخن رفت
از کاوش غم بر دل بي کينه من رفت
زنهار خمش باش که چون خامه درين بزم
کم عمر شد آن کس که به دنبال سخن رفت
فرياد که گلبانگ پريشان من آخر
چون بوي گل از کيسه گلهاي چمن رفت
با برگ خزان ديده چه سازد نفس سرد؟
ايمن شدم آن روز که رنگ از رخ من رفت
ز اقبال شکوفه است که در گلشن ايجاد
تا کرد نظرباز، در آغوش کفن رفت
بس خون که کند در جگر سوزن عيسي
خاري که ز راه تو به پاي دل من رفت
شد کاسه دريوزه همه ناف غزالان
تا نکهت آن زلف به صحراي ختن رفت
از سنگ، نگين چهره خراشيده برآيد
آوازه لعل لب او تا به يمن رفت
از غيرت فکر چمن افروز تو صائب
گل، اشک جگرگون شد و از چشم چمن رفت