رگ در تنت از پاکي گوهر نتوان يافت
در آينه صاف تو جوهر نتوان يافت
هر موي خط سبز ترا پيچش خاصي است
يک حرف درين صفحه مکرر نتوان يافت
نقشي به فريبندگي آن خط موزون
در سلسله موجه کوثر نتوان يافت
اين فتنه که در نرگس نيلوفري توست
در پرده نه طارم اخضر نتوان يافت
غافل مشو از حسن خط يار که اين دور
چون عهد جواني است که ديگر نتوان يافت
تا شانه صفت سر ننهي در سر اين کار
سر رشته آن زلف معنبر نتوان يافت
در جام مي آويز که در عالم هستي
بي نشأه مي، عالم ديگر نتوان يافت
راز دل عشاق چو خورشيد عيان است
يک نامه پيچيده به محشر نتوان يافت
در فکر اثر باش که جز آينه امروز
شمعي به سر خاک سکندر نتوان يافت
گردن مکش از تيغ که جز حلقه فتراک
در خلد ره از رخنه ديگر نتوان يافت
تا بر دل صد پاره خود تنگ نگيري
چون غنچه گل، دامن پر زر نتوان يافت
در ابر تنک، جلوه خورشيد عيان است
چون حسن ترا در ته چادر نتوان يافت؟
کوتاه زبان شو که ز دندان ندامت
زخمي به لب خامش ساغر نتوان يافت
امرو به جز کلک گهربار تو صائب
شاخي که دهد ميوه گوهر نتوان يافت