شماره ٥٩٣: از عکس خود آن آينه رو بس که حيا داشت

از عکس خود آن آينه رو بس که حيا داشت
در خلوت آيينه همان رو به قفا داشت
چون معني بيگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت
از بي ثمري سبز درين باغچه ماندم
چون سرو، مرا دست تهي بر سر پا داشت
مي کرد قيامت سخن ما ز بلندي
تا قامت او ريشه در انديشه ما داشت
هر جغد در او خال رخ سيمبري بود
از روي تو ويرانه من بس که صفا داشت
در خامه نقاش ازل نقطه خالت
چون چرخ دو صد دايره بي سر و پا داشت
گرد دل من گر هوس بوسه نگرديد
انديشه ازان چهره انديشه نما داشت
تاج است گران بر سر آزاده، وگرنه
چون بيضه مرا زير پر و بال، هما داشت
صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه
از نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت