در چشم و دل پاک ز دنيا خبري نيست
در عالم حيرت ز تماشا خبري نيست
کوته نظري پرده بينايي روح است
در ديده سوزن ز مسيحا خبري نيست
در جان هوسناک زليخاست عروسي
در خلوت يوسف ز زليخا خبري نيست
قاف عدم آوازه تراش است، وگرنه
در عالم ايجاد ز عنقا خبري نيست
تن بيخبرست از دل پرشور، که خم را
از جوش نشاط مي حمرا خبري نيست
زين نقطه بود گردش پرگار فلکها
هر چند که ما را ز سويدا خبري نيست
اين خواب پريشان گل پوشيدن چشم است
بيدار دلان را ز تمنا خبري نيست
در عالم باطن نرسد زاهد بي مغز
کف را ز نهانخانه دريا خبري نيست
در گوشه دلتنگي ما گوشه نشينان
از جبهه واکرده صحرا خبري نيست
آسوده بود سرو ز بيطاقتي آب
اين سر به هوا را ز ته پا خبري نيست
از نافه خبر آهوي رم کرده ندارد
وحشت زده را از دل شيدا خبري نيست
صائب نکند آه اثر در دل سنگين
از سوز شرر در دل خارا خبري نيست