شماره ٥٩١: در معرکه عشق ز جرأت خبري نيست

در معرکه عشق ز جرأت خبري نيست
غير از سپر انداختن اينجا سپري نيست
در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سايه مرا همسفري نيست
در پله سنگ است گهر بي نظر پاک
بيزارم ازان شهر که صاحب نظري نيست
خود را بشکن تا شکني قلب جهان را
اين فتح ميسر به شکست دگري نيست
چون شيشه بي مي، نبود قابل اقبال
باغي که در او بلبل خونين جگري نيست
شب نيست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پري نيست
سرگشتگي ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبري نيست
صائب چه کند گر نکند روي به ديوار؟
جايي که لب خشکي و مژگان تري نيست