در موج پريشاني من فاصله اي نيست
امروز به جمعيت ما سلسله اي نيست
فرياد که اسباب گرفتاري ما را
چون حلقه زنجير ز هم فاصله اي نيست
بي ديده بينا چه گل از خار توان چيد؟
رحم است به پايي که در او آبله اي نيست
موقوف به وقت است سماع دل عارف
هر روز در اجزاي زمين زلزله اي نيست
از ظرف حريفان نتوان سر به در آورد
در بزم شرابي که تنک حوصله اي نيست
بوي گل و باد سحري بر سر راهند
گر مي روي از خود، به ازين قافله اي نيست
صائب ز سر زلف سخن دست ندارد
هر چند به جز گوشه ابرو صله اي نيست