منظور من آن موي ميان است و ميان نيست
رزق من ازان تنگ دهان است و دهان نيست
فرياد که آن دلبر شيرين سخن از شرم
چون غنچه سراپاي زبان است و زبان نيست
از بوالعجبيهاست که شيريني عالم
مستور در آن تنگ دهان است و دهان نيست
اين با که توان گفت که سررشته جانها
وابسته به آن موي ميان است و ميان نيست؟
فرياد که از بي دهني درد دل ما
وقوف به تقرير زبان است و زبان نيست
نوري که بود روشن ازو ديده عالم
چون مهر جهانتاب عيان است و عيان نيست
آن جام جهاني که جهان در طلب اوست
از ديده ادراک نهان است و نهان نيست
هر چند که با هم نشود سير و سکون جمع
در صلب گهر، آب روان است و روان نيست
از بي بصري در نظر تنگ خسيسان
يوسف به زر قلب گران است و گران نيست
آن پير سيه دل که مقيد به خضاب است
در چشم خود از جهل جوان است و جوان نيست
اين طرفه که صائب دل صد پاره ما را
شيرازه ازان موي ميان است و ميان نيست