شماره ٥٨٧: لب بسته ما بيخبر از راز جهان نيست

لب بسته ما بيخبر از راز جهان نيست
بسيار بود حرف کسي را که زبان نيست
از شرم در بسته روزي نگشايد
روزي ز دل خود بود آن را که دهان نيست
جانها همه از شوق عدم جامه درانند
آرام درين قافله ريگ روان نيست
عاشق خبر از کعبه و بتخانه ندارد
اين تير سبکسير مقيد به نشان نيست
از بستر نرم است گرانخوابي مخمل
بالين اگر از سنگ بود خواب گران نيست
از سنگ سبکبار شود نخل برومند
بر خاک نشينان سخن سخت گران نيست
با اينهمه نعمت که بر اين سفره مهياست
صائب لب بي شکوه به غير از لب نان نيست