آن را که بود تيغ زبان بي لب نان نيست
روزي ز دل خود بود آن را که دهان نيست
محتاج به دريا نبود گوهر سيراب
در ملک قناعت دل و چشم نگران نيست
بر درد کشان ظلمت ايام بود صاف
بر خاطر ما ابر شب جمعه گران نيست
اين پخته نمايان همه خامند سراسر
يک داغ جگرسوز درين لاله ستان نيست
دل را تهي از شکوه به گفتار توان کرد
بسيار بود حرف کسي را که زبان نيست
از قرب کجان، راست برآرد به ستم دست
از تيرچه انديشه، چو در بحر کمان نيست؟
اميد خراج از عدم آباد، فضولي است
ما را طمع بوسه ازان غنچه دهان نيست
نگذاشت نفس رات کنم عمر سبکسير
آرام درين قافله چون ريگ روان نيست
کوتاه نظر عاقبت انديش نباشد
تيري که هوايي است مقيد به نشان نيست
يکرنگ بود سال و مه کوي خرابات
اينجا شب آدينه و روز رمضان نيست
کفاره تقصير بود خواب پريشان
ما را گله اي صائب از اوضاع جهان نيست