چون سرو به غير از کف افسوس برم نيست
از توشه به جز دامن خود بر کمرم نيست
بال و پر من چون شرر از سوختگان است
هر جا نبود سوخته اي بال و پرم نيست
چون تيغ، مرا سختي ايام فسان است
هر سنگ، کم از دست نوازش به سرم نيست
چون سيل درين دامن صحراي غريبي
غير از کشش بحر دگر راهبرم نيست
از فرد روان خجلت صد قافله دارم
هر چند به جز درد طلب همسفرم نيست
چون آينه و آب نيم تشنه هر عکس
نقشي که ز دل محو شود در نظرم نيست
هر کس که مرا ديد چو من سوخته دل شد
داغي که نسوزد جگري بر جگرم نيست
چون غنچه تصوير، دلم جمع ز تنگي است
اميد گشايش ز نسيم سحرم نيست
از دست عنان داده تر از موج سرابم
هر چند که از منزل و مقصد خبرم نيست
زندان فراموشي من رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزيزان خبرم نيست
صائب همه کس مي برد از شعر ترم فيض
استادگي بخل در آب گهرم نيست