شماره ٥٨٤: در ديده بي شرم و حيا نور ادب نيست

در ديده بي شرم و حيا نور ادب نيست
بي رويي از آيينه بي پشت، عجب نيست
غير از نگه دور، چو خار سر ديوار
از گلشن حسن تو مرا برگ طرب نيست
از فکر خط و خال تو بيرون نرود دل
گنجينه اين راز به غير از دل شب نيست
در مشرب ديوانه من، سنگ ملامت
در چاشني فيض کم از هيچ رطب نيست
صائب اگرت هست سر گوشه نشيني
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نيست