شماره ٥٨٢: خورشيد نقاب رخ چون ياسمن کيست؟

خورشيد نقاب رخ چون ياسمن کيست؟
پيراهن صبح آينه دان بدن کيست؟
چون راه سخن نيست در آن غنچه مستور
گوش دو جهان تنگ شکر از سخن کيست؟
رخسار که روشنگر آيينه روزست؟
شب سايه گيسوي شکن بر شکن کيست؟
هر شبنمي از ديده يعقوب دهد ياد
پيراهن گلها ز سر پيرهن کيست؟
در نافه شب، خون شفق مشک که کرده است؟
اين مرحمت از طره عنبرشکن کيست؟
در خون شفق، ساعد صبح و کف خورشيد
از حيرت نظاره سيب ذقن کيست؟
چون خانه زنبور عسل، شش جهت خاک
لبريز ز شهد از لب شکرشکن کيست؟
درياي وجود و عدم آميخته با هم
چون شير و شکر از دهن خوش سخن کيست؟
از نکهت پيراهن يوسف گله دارد
اين مغز، بدآموز نسيم چمن کيست؟
هر چند که هنگامه دلهاست ازو گرم
روشن نتوان گفت که در انجمن کيست
جز زلف تو اي صف شکن صبر و تحمل
افتادن و افکندن عشاق فن کيست؟
دست و دهن موسي ازين مايده شد داغ
اين لقمه به اندازه کام و دهن کيست؟
هر کس گلي از شوق تو در آب گرفته است
تا قامت رعناي تو سرو چمن کيست؟
سوداي تو در انجمن آرايي دلهاست
تا شمع جهانسوز تو در انجمن کيست؟
دلها شده از پرده فانوس تنکتر
تا شعله سوداي تو هم پيرهن کيست؟
در گلشن جنت ننشيند دل صائب
تا در سر اين مرغ هواي چمن کيست؟