هر خال ترا زير نگين ملک جمي هست
در هر شکن زلف تو بيت الصنمي هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسي را که دمي هست
در دايره قسمت بيشي طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمي هست
گنج است، اگر هست به ويرانه خراجي
تيغ است، اگر بر سر مجنون قلمي هست
چون لاله درين دامن صحراست فروزان
از گرمرواني که نشان قدمي هست
زان است که بر خويش نمودي تو ستمها
از لشکر بيگانه ترا گر ستمي هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پريشان رقمي هست
از گرد خودي چهره جان پاک بشوييد
تا در جگر شيشه و پيمانه نمي هست
زندان عدم، رخنه اميد نداد
در عالم ايجاد، اميد عدمي هست
چون سرو درين باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمي هست
صائب دل جمعي است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمي هست