شماره ٥٧٥: بي دادرس آن کس که فغان چون جرسش هست

بي دادرس آن کس که فغان چون جرسش هست
خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست
چون رشته محال است کند راست نفس را
آن دانه گوهر که گره پيش و پسش هست
آن کس که کسش نيست، کس اوست خداوند
بيکس بود آن کس که درين خانه کسش هست
غافل نشود يک نفس از بال رساندن
هر مرغ که اميد نجات از قفسش هست
در گردن خورشيد کند دست حمايل
چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست
تا هيچ نگردي، نتواني همه گرديد
کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست
صائب چه خيال است کند خواب فراغت
چون نفس کسي را که سگي در مرسش هست