شماره ٥٧٢: بي روي تو چشم از همه خوبان نتوان بست

بي روي تو چشم از همه خوبان نتوان بست
يوسف چو نباشد در کنعان نتوان بست
تا بوي گلي سلسله جنبان نسيم است
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
هر چند که چون دل گهري رفته ز دستم
تهمت به سر زلف پريشان نتوان بست
امروز که دست ستم ناز درازست
بر سينه ره کاوش مژگان نتوان بست
در کيش سر زلف که هم عهد شکست است
زنار توان بستن و پيمان نتوان بست
در آتشم از محرمي آينه تو
هر چند در خلد به رضوان نتوان بست
صائب پر و بالي بگشا موسم هندست
دل را به تماشاي صفاهان نتوان بست