شماره ٥٧٠: آن نرگس بيمار، عجب هوش ربايي است

آن نرگس بيمار، عجب هوش ربايي است
اين ظالم مظلوم نما طرفه بلايي است
در چشم تو گل پرده نشين است، وگرنه
هر موجه اي از ريگ روان قبله نمايي است
زنهار ز ما بار مجوييد که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعايي است
حسني که به صورت بود انجام پذيرد
بيچاره اسيري که گرفتار ادايي است
چون قطره باران نکشم رنج غريبي
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدايي است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستي آن را که درين راه عصايي است
رندي است که اسباب وي آسان ندهد دست
سرمايه تزوير، عصايي و ردايي است
همچشم حبابم که درين قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همين کسب هوايي است
هر بند گراني که کند عقل سرانجام
در پيش سبکدستي مي، بند قبايي است
صائب نتواند ز نظر اشک نريزد
آن را که نظر بر رخ خورشيد لقايي است