صبح از لب لعل تو پيام نمکيني است
شام از شکن زلف گرهگير تو چيني است
از زخم تو هر سينه خيابان بهشتي است
از داغ تو هر پاره دل زهره جبيني است
آبي که ازو خضر حيات ابدي يافت
از دامن دشت تو سيه خانه نشيني است
هر نقطه ز مجموعه رخسار تو چون خال
آشوب دل و دشمن جان، رهزن ديني است
مخمور ترا در دل مي، نشأه جان بخش
زهري است که پنهان شده در زير نگيني است
هر عقده که در راه طلب روي نمايد
سودازده زلف ترا نافه چيني است
صبحي که ازو روي زمين شد شکرستان
نسبت به شکرخنده او شوره زميني است
بينايي چشمي که به عبرت نشود خرج
از مايه حسرت، نگه بازپسيني است
معموره دنيا نبود جاي اقامت
هر خانه که آيد به نظر، خانه زيني است
صائب چه کند آهوي وحشت زده ما؟
هر گوشه درين دشت، کمندي و کميني است