تن بر دل خوش مشرب ما خانه تنگي است
بر گوهر شهوار، صدف کام نهنگي است
در چشم تو گر خوش بود اين سقف زراندود
در ديده سودازدگان دامن سنگي است
طوطي که ز شيرين سخنان است، ز وحشت
بر چهره آيينه ما پرده زنگي است
هر مسلک ديگر که کند عقل دلالت
جز دامن صحراي جنون کوچه تنگي است
از سنگدلاني که درين شهر و ديارند
هر کوچه به ديوانه ما شهر فرنگي است
هر حلقه چشمي که در او مردميي نيست
در ديده صاحب نظران داغ پلنگي است
با گوشه نشينان به ادب باش که صوفي
چون پا نهد از چله برون، تير خدنگي است
صحراي عدم ساده ازين پست و بلندست
در ملک وجودست اگر صلحي و جنگ است
حيرت زدگان بيخبر از منزل و راهند
در قافله ما نه شتابي نه درنگي است
هر چند که بر چشم تو شوخي است مسلم
پيش دل رم کرده ما آهوي لنگي است
اين نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل
در هر گلي اين آب سبکروح به رنگي است
صائب گل آن است که هموار نگشتي
در راه سلوک تو اگر خاري و سنگي است