با طره او مشک ختا دود کبابي است
با چهره او صورت چين موج سرابي است
با شوخي آن چشم، رم چشم غزالان
در ديده صاحب نظران پرده خوابي است
چشم است سراپا که به رخسار تو نو شد
هر شاخ گلي را که به کف جام شرابي است
مي نوش و برافروز که شاخ گل سيراب
هنگامه پر شور ترا سيخ کبابي است
در دلبري اندام تو کم نيست ز رخسار
هر بند قباي تو مرا بند نقابي است
روزي است که خط مشق پريشان کند آغاز
مکتوب مرا از تو گر اميد جوابي است
از هر نگه ما و تو چون پرده برافتد
پوشيده و سربسته سؤالي و جوابي است
در ديده من جوهر بيرحمي شمشير
از سوختگي سايه بيد و لب آبي است
دستي که به احسان، فلک خشک گشايد
در ديده روشن گوهران موج سرابي است
پيداست که تا چند بود خانه نگهدار
صائب که درين بحر پرآشوب حبابي است