از عشق دلي نيست که زخمي نچشيده است
اين سيل سبکسير به هر کوچه دويده است
اي غنچه خندان به حيا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنيده است
در بردن دل اينهمه تعجيل چه لازم؟
اين طور زليخا پي يوسف ندويده است
در صاف خموشي نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزيده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشيده است