زان خرمن گل حاصل ما دامن چيده است
زان سيب ذقن قسمت ما دست گزيده است
ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز
تا باز کني بند قبا، صبح دميده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پاي
هر سوخته جاني که عقيق تو مکيده است
شد عمر و نشد سير دل ما ز تپيدن
اين قطره خون از سر تيغ که چکيده است؟
ما در چه شماريم، که خورشيد جهانتاب
گردن به تماشاي تو از صبح کشيده است
در عهد سبکدستي آن غمزه خونريز
شمشير تو آسوده تر از راه بريده است
تيغ تو چو خون در رگ و در ريشه جان رفت
فولاد سبکسيرتر از آب که ديده است؟
عمري است خبر از دل و دلدار ندارم
با شيشه پريزاد من از دست پريده است!
صائب چه کني پاي طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامي که رسيده است، رسيده است