از مرگ به ما نيم نفس بيش نمانده است
يک گام ز سيلاب به خس بيش نمانده است
نازک شده سر رشته پيوند تن و جان
مرغي به لب بام قفس بيش نمانده است
چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نيم نفس بيش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثري نيست
ناليدن پوچي ز جرس بيش نمانده است
نه کوهکني هست درين عرصه نه پرويز
آوازه اي از عشق و هوس بيش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بيش نمانده است
وقت است چو خورشيد درآيي به کنارم
کز عمر مرا يک دو نفس بيش نمانده است
بر روي زمين صائب و بر چرخ مسيحا
در انفس و آفاق دو کس بيش نمانده است