يک دلشده در دام نگاهت نگرفته است
در هاله آغوش، چو ماهت نگرفته است
مغرور ازاني که چو خرد عربده جويي
تيغ ستم از دست نگاهت نگرفته است
زان خنده زني بر من بي برگ که هرگز
آتش نفسي نبض گياهت نگرفته است
در باغ جهان شاخ گلي نيست که صد دست
سرمشق شکستن ز کلاهت نگرفته است
چشم سيهي نيست که خواباندن شمشير
تعليم ز مژگان سياهت نگرفته است
سيب ذقني نيست درين باغ که صد بار
گلگونه رنگ از رخ ماهت نگرفته است
آخر که رسد در تو، که دلهاي سبکسير
دامن به سبکدستي آهت نگرفته است
رحمي به سيه روزي ما سوختگان کن
تا زنگ خط آيينه ماهت نگرفته است
بر گرد به ميخانه ازين توبه ناقص
تا پير خرابات به راهت نگرفته است!
آن کس که زند خنده به بيهوشي صائب
پيمانه اي از دست نگاهت نگرفته است