از شش جهتم همچو شرر سنگ گرفته است
اين بار جنون سخت به من تنگ گرفته است
در پنجه شيرست رگ و ريشه جانم
تا شانه سر زلف تو در چنگ گرفته است
زان چهره گلرنگ خط سبز دميده است؟
يا آينه بينش من زنگ گرفته است
ايام حياتم شب قدرست سراسر
تا دل ز من آن طره شبرنگ گرفته است
خون مي خلدم در جگر از رشک چو نشتر
تيغ تو ز خون که دگر رنگ گرفته است؟
چون گوشه نگيرم ز عزيزان، که مکرر
از آب گهر آينه ام زنگ گرفته است
تاب سخن سخت ز معشوق ندارد
صائب که مکرر ز هوا سنگ گرفته است