در پرده شب هر که مي ناب گرفته است
از دست خضر در ظلمات آب گرفته است
شمع سر بالين بودش دولت بيدار
آن را که خيال تو رگ خواب گرفته است
از روشني عاريتي دل نگشايد
آيينه ما زنگ ز مهتاب گرفته است
عاجز ز عنانداري سيلاب نگردد
دستي که عنان دل بيتاب گرفته است
قرباني ما از نگه عجز، مکرر
تيغ از کف بيرحمي قصاب گرفته است
نتوان ز دل ساده ما تند گذشتن
آيينه ما دامن سيماب گرفته است
از غيرت چشم تر من بحر گرانسنگ
پيچيدگي از حلقه گرداب گرفته است
مسجود خلايق ز عزيزي شده صائب
هر کس ز جهان گوشه چو محراب گرفته است