شماره ٥٥٧: يارب دل خون گشته ز مژگان که جسته است؟

يارب دل خون گشته ز مژگان که جسته است؟
اين قطره گرم از دل سوزان که جسته است؟
شد پله ميزان ز فروغش يد بيضا
اين لعل گرامي ز رگ کان که جسته است؟
در دايره نه فلک آرام ندارد
اين نقطه شوخ از خط فرمان که جسته است؟
آب از نظر خيره خورشيد گشايد
اين پرتو از آيينه رخشان که جسته است؟
دود از جگر خرمن افلاک برآرد
اين برق ز ابر گهرافشان که جسته است؟
در گلشن خلدش نتوان داشت به زنجير
اين طاير وحشي ز گلستان که جسته است؟
در دامن ساحل نزد چنگ اقامت
اين مشت خس از سيلي طوفان که جسته است؟
بر دامن صحراي قيامت ننشيند
اين گرد سبکسير ز جولان که جسته است؟
بي آينه بر سنگ زند راز دو عالم
اين طوطي مست از شکرستان که جسته است؟
شد روي زمين از عرقش دامن گوهر
اين يوسف شرمين ز شبستان که جسته است؟
خون از نفسش مي چکد و زهر ز گفتار
اين آبله از خار مغيلان که جسته است؟
بي زخم نمايان نبود يک سر مويش
اين صيد ز سر پنجه مژگان که جسته است؟
اين چهره کاهي گل روي سبد کيست
اين برگ خزان ديده ز بستان که جسته است؟
اين شعله آه از جگر چاک که برخاست؟
اين سرو خرامان ز خيابان که جسته است؟
دل رو به قفا مي رود امروز دگر بار
از دام سر زلف پريشان که جسته است؟
صائب دگر امروز همه سوز و گدازي
آهي دگر از سينه سوزان که جسته است؟