شماره ٥٥٤: بودي که نمودست وجودش، دهن اوست

بودي که نمودست وجودش، دهن اوست
سيبي که سهيل است کبابش، ذقن اوست
تا پنجه اقبال که پر زور برآيد؟
دست دو جهان در خم سيب ذقن اوست
وصل مه کنعان چه مناسب به زليخاست؟
يعقوب شناسد که چه در پيرهن اوست
يک حرف ازان غنچه دهن رنگ ندارم
هر چند که ده رنگ زبان در دهن اوست
چون مرغ چمن جامه جان چاک نسازد؟
پيراهن گلها ز سر پيرهن اوست
از لعل، سخن پيش رخ يار مگوييد
صد برگ خزان ديده چنين در چمن اوست
هر فتنه که امروز ازو نام توان برد
زير علم زلف شکن بر شکن اوست
در ديده همت، فلک و کاهکشانش
موري است که پاي ملخي در دهن اوست
با اين همه مشکين نفسي، خامه صائب
يک آهوي رم کرده دشت ختن اوست