شماره ٥٥١: عشق است که اکسير بقا خاک در اوست

عشق است که اکسير بقا خاک در اوست
از هر دو جهان سير شدن ماحضر اوست
عشق است همايي که سعادت نظر اوست
افشاندن بال از دو جهان بال و پر اوت
هر چند ندارد صدف آن گوهر ناياب
هر دل که شود آب، محيط گهر اوست
هر چند که در رخنه دل گوشه نشين است
گردون يکي از حلقه به گوشان در اوست
هر چند که چون سرو روان ميوه ندارد
اميد جهان سايه نشين شجر اوست
هر چند که دل قطره خوني است ازين بحر
سرسبزي افلاک ز آب گهر اوست
دستي که در آغوش هوس حلقه نگردد
گستاخ تر از زلف به موي کمر اوست
از سينه هر کس شنوي ناله زاري
از خويش بروي آي که آواز در اوست
بي عشق، دل از هر دو جهان سرد نگردد
اين فيض ز تأثير نسيم سحر اوست
از حوصله هر دو جهان، گرد برآرد
اين نشأه که در ساغر اول نظر اوست
مويي که شود سلسله گردن شيران
در حلقه زنار ميانان کمر اوست
هر تار ز پيراهن فانوس کمندي است
گستاخي پروانه نه از بال و پر اوست
در بيخودي آويز که در عالم هستي
سود دو جهان در سفر بي خطر اوست
صائب خبر يوسف گم کرده خود را
از بي خبري پرس که صاحب خبر اوست