چشمي که نظرباز به آن طاق دو ابروست
دايم دو دل از عشق چو شاهين ترازوست
بي نرگس گويا، به سخن لب نگشاييم
ما را طرف حرف همين چشم سخنگوست
بس خون که کند در دل مرغان چمن زاد
اين حسن خداداد که با آن گل خودروست
در پرده بينايي من نقش دويي نيست
هر داغ پلنگم به نظر ديده آهوست
تا غنچه نگرديم دل ما نگشايد
در خلوت ما رطل گران کاسه زانوست
در روز به مجلس مطلب دختر رز را
صحبت به شب انداز، که صحبت گل شب بوست
صائب چه خيال است که از سينه کند ياد؟
هر دل که گرفتار در آن حلقه گيسوست