سبزي که مرا ساخته بيتاب همين است
خضري که به آدم ندهد آب همين است
شوخي که به يک جلوه مستانه جهان را
داده است به سيلاب مي ناب همين است
سيلاب خرامي که فکنده است ز رفتار
در کوه گران رعشه سيماب همين است
ماهي که نموده است ز رخسار شفق رنگ
خون در دل خورشيد جهانتاب همين است
بحري که ز رخسار گهر گرد يتيمي
شسته است به رخساره چون آب همين است
آن فتنه ايام که در پرده شبها
آورده شبيخون به سر خواب همين است
آن دشمن ايمان که ز رخسار چو قنديل
آتش زده در سينه محراب همين است
آن گوهر شهوار که درياي گهر را
در گوش کشد حلقه گرداب همين است
خورشيد عذاري که ازو سوخته صائب
خون در جگر لاله سيراب همين است