چون آينه هر دل که ز روشن گهران است
در نقش بد و نيک به حيرت نگران است
غير از نظر پاک بر آن آينه رخسار
گر آب حيات است، که چون زنگ گران است
چشمي که ز بي شرمي ازو آب نرفته است
چون ديده نرگس به ته پا نگران است
دارد دلي آسوده تر از نقطه مرکز
چون دايره هر کس که ز بي پا و سران است
سهل است اگر گوهر ما را نخريدند
يوسف به زر قلب درين شهر گران است
با قامت او هر که به سروست نظرباز
چون فاخته سر حلقه کوته نظران است
اين راز که چون خرده گل در جگر ماست
فرياد که چون بوي گل از پرده دران است
انصاف نمانده است درين موي ميانان
کوه غم ما فربه ازين خوش کمران نيست
بي خون جگر، آبي اگر هست درين دور
در سينه سنگ و گره بدگهران است
سر حلقه بالغ نظران است چو صائب
چشمي که نظرباز به نوخط پسران است