شماره ٥٤٢: لعل تو ز روشن گهري جان جهان است

لعل تو ز روشن گهري جان جهان است
تبخال بر آن لعل، سراپرده جان است
برق رخ گلگون ترا دل خس و خارست
مهتاب بناگوش ترا صبر کتان است
بر صفحه رخسار تو آن خال معنبر
موري است که دردست سليمان زمان است
در چشم تر من ز خيال خط سبزت
هر گوشه پريزاد دگر بال فشان است
افلاک ز نقش قدم اوست نگارين
آن سرو که در مجلس ما دست فشان است
ابري است که در باغ بهشت است خرامان
چشمي که به رخسار نکويان نگران است
از باده کهنه است نشاط و طرب من
اين پير کهنسال، مرا بخت جوان است
گردون که ز انجم همه تن ديده بيناست
حيرت زده جلوه آن سرو روان است
صائب دلش از صحبت گلشن نخورد آب
شبنم که به خورشيد درخشان نگران است