شماره ٥٤١: محو رخ زيباي تو فارغ ز جهان است

محو رخ زيباي تو فارغ ز جهان است
بيداري حيرت زدگان خواب گران است
پوشيدن چشم از دو جهان سود نبخشد
مادام که دل در بر سالک نگران است
تا دست برآورده ام از خرقه تجريد
بر پيکر من بند قبا بند گران است
پيداست چو ابر تنک جلوه خورشيد
در پرده چشمي که خيال تو نهان است
چون سيل، طلبکار ترا سنگ ملامت
در قطع بيابان طلب، سنگ فسان است
در مشرب من خلوت اگر خلوت گورست
بسيار به از صحبت ابناي زمان است
صائب مکن انديشه جان در سفر عشق
کاين مرحله را ريگ روان خرده جان است