در وصل، دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگي تير در آغوش کمان است
بيهوده پس سبحه و زنار دويديم
شيرازه اوراق دل آن موي ميان است
اين با که توان گفت، که با آن همه نعمت
دل خوردن ما بر فلک سفله گران است
گر باد به فرمان سليمان زمان بود
مجنون ترا ريگ روان تخت روان است
روشن گهران از هنر خويش نگويند
اينجاست که جوهر علف تيغ زبان است
مردان حق از دايره چرخ برونند
از چرخ شکايت روش پيرزنان است
بيرون شد ازين دايره بي زخم محال است
ما سست عنانيم و قضا سخت کمان است
ذرات جهان ريزه خور خوان سپهرند
هر چند که بر سفره او يک ته نان است
صائب دم گرمي که برآرد ز جهان دود
در حلقه ما سوختگان باد خزان است