طوطي ز سخن صيقل آيينه جان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حيوان
از صبر، عقيقي که مرا زير زبان است
پيداست که در زير فلک مهلت ما چيست
يک چشم زدن، تير در آغوش کمان است
در ديده روشن گهران پنجه خورشيد
برگي است که لرزان دلش از بيم خزان است
اين نقش و نگاري که تو دلبسته آني
موجي است سبکسير که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تيغ جگردار
کز سختي ايام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمي که به عبرت نبرد راه
گر دولت بيدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوري مکن انديشه که در کيش
تيري که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پيري چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبير برآيد
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است