نقش به مراد دل ما خنده زخم است
نامي است عقيقي که پذيرنده زخم است
از لاغري خويش خجالت کشم از تيغ
خوش وقت شکاري که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گريزان
آب تيغ تو فريبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سيراب نداريم
خميازه بيتابي ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونين
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روي عقيقي که ز نام است گريزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماييم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباينده زخم است
در باغ جهان پسته خونين دل ما را
گر هست گشادي ز شکرخنده زخم است
چون لاله درين باغ دل خونشده من
شايسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشير ز ترخنده زخم است
از پيچ و خم جوهر و سر پيش فکندن
پيداست که شمشير تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشي قد تو خون شد
خميازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزيده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخيه فشارنده زخم است
از موجه پي در پي دريا خبرش نيست
از سينه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تيغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است