شماره ٥٣٣: جمعيت خاطر ز پريشاني عقل است

جمعيت خاطر ز پريشاني عقل است
معموري اين ملک ز ويراني عقل است
آسودگي ظاهر و جمعيت باطن
در زير سر بي سر و ساماني عقل است
سرگشتگي دايم و گمراهي جاويد
در پيروي قامت چوگاني عقل است
بي دود بود آتش نيلوفري عشق
عالم سيه از مجمره گرداني عقل است
در کام نهنگ و دهن شير توان بود
رحم است بر آن روح که زنداني عقل است
سرپنجه دريا نتوان تافت به خاشاک
با عشق زدن پنجه ز ناداني عقل است
عشقي که محابا کند از سنگ ملامت
در پله ارباب جنون، ثاني عقل است
در انجمن عشق که گفتار خموشي است
خاموش نشستن ز سخنداني عقل است
بحري است جهان، عشق در او کشتي نوح است
موج خطرش سلسله جنباني عقل است
سالک چه خيال است که از خويش برآيد
تا در ته ديوار گرانجاني عقل است
در زير فلک دولت بيداري اگر هست
خوابي است که در پرده حيراني عقل است
در پرده ناموس خزيدن ز ملامت
از سادگي هوش و ز عرياني عقل است
در انجمن عشق بود صورت ديوار
هر چند جهان محو زبان داني عقل است
جان از نظر عشق بود زنده جاويد
تن بر سر پا گر ز نگهباني عقل است
اين آن غزل سيد کاشي است که فرمود
بگذر ز جنوني که بياباني عقل است