شماره ٥٣١: خورشيد ترا از خط شبرنگ وبال است

خورشيد ترا از خط شبرنگ وبال است
چون سايه قدم پيش نهد وقت زوال است
از خنجر سيراب نترسد جگر ما
هر چند که مي صاف بود مفت سفال است
هر دانه که از آبله دست نشد سبز
زنهار مکن ميل که آن تخم وبال است
در سلسله آبله دست توان يافت
امروز درين دايره آبي که حلال است
موقوف به آسايش چرخ است قرارم
هر کار که موقوف محال است، محال است
از بس که گرفتار گرفتاري خويشم
هر حلقه دامم به نظر چشم غزال است
بر بستر گل وقت خزان تکيه نمايد
آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است
صائب سخن غنچه نشکفته همين است
جمعيت دل در گره سخت ملال است