ما صافدلان را چه غم از گرد و غبارست؟
زنگار بر آيينه ما جوش بهارست
يک ذره ز سرگشتگي آزار نداريم
بر کشتي ما حلقه گرداب حصارست
چشمي که فروغ از دل بيدار ندارد
شمعي است که شايسته بالين مزارست
چشم بد خورشيد مرا بس که گزيده است
پيشاني صبحم به نظر سينه مارست
چون کام صدف قطره ربايي فن من نيست
چون موج، کمند طلبم بحر شکارست
بلبل شده مشغول به پرداز پر و بال
غافل که شکرخنده گل برق سوارست
در آب و عرق از چه نشسته است ز انجم؟
گر عشق نه بر توسن افلاک سوارست
بگسل ز جهان، ز اطلس افلاک گذر کن
سد ره سوزن، گره آخر تارست
در سينه پر ناوک صائب نفس گرم
برقي است که پنهان شده در بوته خارست