سرگرم تمناي تو فارغ ز گزندست
مجنون ترا دانه زنجير سپندست
با خانه به دوشان چه کند خانه خرابي؟
ايمن بود از سيل زميني که بلندست
آنجا که غزال تو کند سرکشي آغاز
يک حلقه ز پيچ و خم صياد، کمندست
بي ريزش باران دل مستان نگشايد
از ابر خورد آب، دماغي که بلندست
از خنده کنان خون به دل عقده گشايان
در ظاهر اگر غنچه ما بيهده خندست
دل را نخراشد نفس مردم آزاد
ني را اثر ناله ز بسياري بندست
از کامروايان دل بيدار مجوييد
در خواب رود هر که بر اين پشت سمندست
در کعبه و بتخانه اقامت نکند عشق
اين سيل سبکسير، سبکبار ز بندست
خاموش که در مشرب درياکش عاشق
تلخي که گوارا نشود تلخي پندست
دستي که به دل عاشق بيتاب گذارد
در گردن معشوق ز انداز بلندست
با نامه پيچيده شود حشر، قيامت
از حيرت روي تو زباني که به بندست
کوته نظران آنچه شمارند سعادت
چون ديده دل باز شود حسرت چندست
از خويش برون آي که پيراهن بادام
از پوست چو زد خيمه برون، پرده قندست
صائب به جز از معني بيگانه ما نيست
امروز غزالي که سزاوار کمندست