روشنگر آيينه دلها دم صبح است
اين روح نهان در نفس مريم صبح است
خورشيد جهانتاب کز او لعل شود سنگ
از پرتو روشن گهري خاتم صبح است
آن را که دل از زنگ سيه چون دل شب نيست
هر دم که برآرد ز جگر چون دم صبح است
چون قامت خود راست نمايد علم صبح
گيسوي شب شک فشان پرچم صبح است
عيساي سبکروح بود مهر جهانتاب
کز لطف در آغوش و بر مريم صبح است
دل را ز جهان آنچه کند سرد به يک دم
از آه سحرگه چو گذشتي دم صبح است
در دايره اهل نظر غير دل شب
گر عالم ديگر بود آن عالم صبح است
چون ديده انجم مژه بر هم نگذارند
گر خلق بدانند چها در دم صبح است
تا تيره بود سينه نفس پرده شام است
دل پاک ز ظلمت چو شود همدم صبح است
چون شرح توان داد سبکدستي او را؟
تشريف زر مهر عطاي دم صبح است
از رفتن روشن گهران کيست نسوزد؟
خورشيد چنين داغ دل از ماتم صبح است
بر فوت سحرگاه بود اشک کواکب
کوتاهي گيسوي شب از ماتم صبح است
صائب به سخن زنگ ز دلهاي سيه برد
روشنگر آيينه دلها دم صبح است