آفاق منور ز رخ انور صبح است
اين دايره را چشم و چراغ اختر صبح است
انگيختن از خواب گران مرده دلان را
فيضي است که خاص دم جان پرور صبح است
سيم و زر انجم که فلک شب همه شب جمع
سازد، همه از بهر نثار سر صبح است
روشن نفسان شهپر بي بال و پرانند
خورشيد، فلک سير به بال و پر صبح است
در عالم دربسته غيبم نبود راه
گر هست در اينجا در فيضي در صبح است
هرگز ز شکرخنده خوبان نتوان يافن
اين چاشني خاص که در شکر صبح است
چون پنجه خورشيد شود زود زبردست
هر دست دعايي که به زير سر صبح است
ز آيينه دلها به نفس زنگ زدايد
يارب يد بيضاي که روشنگر صبح است؟
خورشيد که روشنگر آفاق جهان است
چون بيضه نهان در ته بال و پر صبح است
از پنجه خونين شفق باک ندارد
از پاکي سرشار که در گوهر صبح است
در عنبر شب همچو بهارست نهفته
آن نور جهانتاب که در گوهر صبح است
از عالم بالا نظر ثابت و سيار
يکسر همه محو رخ خوش منظر صبح است
ذرات جهان را نظر از خواب گشودن
موقوف گشاد نظر انور صبح است
کم نيست ز سر جوش اگر وقت شناسي
هر چند که شب درد ته ساغر صبح است
چون صفحه خورشيد ورق در کف صائب
روشندل ازان است که مدحتگر صبح است