روشنگر آيينه دلها دم غيب است
ميراب جگرسوختگان شبنم غيب است
شيرازه مجموعه دلهاي پريشان
تاري ز سر زلف خم اندر خم غيب است
فيضي که دهد همچو مسيحا به نفس جان
در پرده عصمتکده مريم غيب است
در پاس نفس مي گذرد عمر عزيزش
هر سوخته جاني که دلش همدم غيب است
هر کس کهخبر مي دهد از راز حقيقت
زنهار مکن گوش که نامحرم غيب است
اين زخم که از تيغ قضا بر جگر ماست
موقوف به روي دلي از مرهم غيب است
در چشم سيه خانه نشينان شهادت
ديدار بتان روزنه عالم غيب است
يک مو خبر از راز دهان تو ندارد
صائب که دلش آينه عالم غيب است