جمعيت جسم از نفس پا به رکاب است
شيرازه مجموعه ما موج سراب است
جايي که بود عمر خضر نقش بر آبي
اين هستي ده روزه ما در چه حساب است؟
اين هستي پوچي که تو دلبسته آني
موقوف به يک چشم زدن همچو حباب است
از قطره اشکش جگر سنگ شود داغ
هر دل که ازان حسن گلوسوز کباب است
سيري ز تماشا نبود اهل نظر را
درياي گهر پر ز تهي چشم حباب است
حسنش شده در بردن دل گرم عنانتر
هر چند که از حلقه خط پا به رکاب است
ناشستگي من بود از سر به هوايي
چون سرو، مرا پاي به گل در لب آب است
اميد من از نامه نوشتن نکشد دست
هر چند که مکتوب مرا جنگ جواب است
از مردم خاموش طلب سر حقيقت
کاين کوزه سربسته پر از باده ناب است